دیریست، گالیا!
در گوش من فسانۀ دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانۀ شوریدگی مخواه!
دیریست، گالیا! به ره افتاد کاروان.
عشق من و تو؟ ... آه
این هم حکایتی است.
اما، درین زمانه که درمانده هرکسی
از بهر نان شب،
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست.
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بیگناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان...
دیریست، گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست.
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان.
هنگامۀ رهایی لبها و دستهاست
عصیان زندگی است.
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!
یاران من به بند:
در دخمههای تیره و نمناکباغشاه،
در عزلت تبآور تبعیدگاه خارک،
در هر کنار و گوشۀ این دوزخ سیاه.
زودست، گالیا!
در گوش من فسانۀ دلدادگی مخوان!
اکنون ز من ترانۀ شوریدگی مخواه!
زودست، گالیا! نرسیدست کاروان...
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پردۀ تاریکِ شب شکافت.
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خندۀ گمگشته باز یافت
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسهها،
سوی بهارهای دل انگیز گلفشان،
سوی تو،
عشق من!
شعر کاروان گالیا ... هوشنگ ابتهاج